87/4/6
2:15 ع
1- جماران:
چهار پنج روزی از عزل بنیصدر میگذشت. جنگ و شورش منافقین بعد از اعلامیهی جنگ مسلحانه با جمهوری اسلامی، بحث داغ محافل بود. آیتالله خامنهای از جبههها مستقیماً خدمت امام رسیده بودند و بعد از دیدار، طبق برنامهی شنبهها عازم یکی از مساجد جنوبشهر برای سخنرانی بودند.
2- در راه مسجد
خودرو حامل آیتالله خامنهای که از جماران حرکت میکرد، آن روز مهمان ویژهای داشت؛ خلبان عباس بابایی که میخواست درد دلهایش را با نمایندهی امام در شورای عالی دفاع در میان بگذارد، همراه ایشان بود. آنها نیمساعت زودتر از اذان به مسجد ابوذر رسیدند و گفتوگو در مسجد ادامه پیدا کرد.
3- مسجد ابوذر
نماز ظهر تمام شد و آقا به پشت تریبون رفتند؛ نمازگزاران همانطور منظم در صفوف نشسته بودند. سخنران مقدمهای میچیند تا به اینجا میرسد که امروز شایعات فراوانی بین مردم پخش شده.
فردی با قد متوسط، موهای فر و کت و پیراهن چهارخانه و صورتی با تهریش مختصر که آن روزها کلیشهی چهرهی خیلی از جوانان بود، ضبط صوت به دست خودش را به تریبون رساند. ضبط را گذاشت روی تریبون؛ درست مقابل قلب سخنران! دستش را گذاشت روی دکمهی Play؛ شاسی مثل حالت پایان نوار، تق تق صدا کرد و روشن نشد.
به دقیقه نکشید که بلندگو شروع کرد به سوت کشیدن. آقا گفتند: آقا این بلندگو را تنظیم کنید! بعد خودشان را به سمت چپ کشیدند و از پشت تریبون کمی عقب آمدند.
(صوت آقا: "در زمان امیرالمؤمنین، زن در همهی جوامع بشری- نه فقط در میان عربها- مظلوم بود. نه میگذاشتند درس بخواند، نه میگذاشتند در اجتماع وارد بشود و در مسایل سیاسی تبحر پیدا بکند. نه ممکن بود در میدانهای..." انفجار!)
سخنران که رو به جمعیت و پشت به قبله بود، با یک چرخش 45 درجهای به طرف چپ جایگاه افتاد. اولین محافظ خودش را به بالای سر آقا رساند و با توجه به کوچک بودن محیط مسجد، ایشان را به تنهایی بیرون برد.
امام جماعت متحیر، وسط مسجد مانده بود؛ که چشمش به یک ضبط صوت افتاد. ضبط عین یک کتاب، دو تکه شده بود و روی جدارهی داخلیاش با ماژیک قرمز نوشته بودند: "عیدی گروه فرقان به جمهوری اسلامی!"
4- درمانگاه
بیرون از مسجد، در آغوش محافظ، آقا لحظاتی به هوش آمدند، سرشان را آوردند بالا، اما زود سرشان افتاد. بلیزر سفید حفاظت آن روز انگار ترمز نداشت و با سرعتی غیرقابل تصور میراند!
در خیابان قزوین، خودرو به یک درمانگاه کوچک رسید. پنج نفر با قیافهی خونآلود و اسلحه به دست، وارد درمانگاه شدند و آقا را روی دست این طرف و آن طرف میبردند.
با آن صورت خونآلود، کسی آقا را نمیشناخت. دکتر با گوشی، ضربان قلب را گرفت؛ "نمیشود کاری کرد!" محافظها با سرعت به سمت در خروجی میرفتند که پرستاری از راه رسید: "کی هستند ایشان؟ دارند تمام میکنند!" اسم آقای خامنهای را که شنید، گفت: "ببریدشان بیمارستان؛ اما یک کپسول اکسیژن هم با خودتان ببرید!"
5- در راه بیمارستان
انگار کسی صدایش را نمیشنید. کپسول را برداشت و خودش را به ماشین رساند. "آقا این کپسول لازمتان است!" کپسول همراه چرخ و چارچوب آهنی بود؛ نمیشد راحت حملش کرد؛ داخل اتاق ماشین هم نمیرفت. روی لبهی رکاب ماشین پایههای کپسول را تکیه دادند؛ پرستار هم نشست بالای سر آقا؛ در تمام راه، کپسول اکسیژن را روی بینی ایشان نگه داشت و به همه دلداری میداد.
"حالا کجا برویم!؟" به ذهن پرستار "بیمارستان بهارلو" رسید؛ پل جوادیه. ماشین ترمز نداشت انگار...
محافظ بیسیم را برداشت؛ "مرکز 50- 50!" این رمزِ آمادهباش بود؛ "حافظِ هفت مجروح شده". بعد چیزی به ذهنش رسید: "با مجلس تماس بگیر!" خدا رحمت کند فیاضبخش را اسم چند نفر دیگر از پزشکهای مجلس را هم به زبان آورد: منافی، زرگر و... "بگو بیایند بیمارستان بهارلو!"
6- بیمارستان بهارلو
ماشین از در عقب بیمارستان وارد محوطه شد. "آقا اینجا دکتر دارید؟" دکتر محجوبی از همدان به بهارلو آمده بود؛ جراحی داشت و دستش را میشست که از اتاق عمل خارج شود. آقا را که با آن وضع دید، خیلی سریع داد اتاق عمل را دوباره آماده کنند.
دکتر منافی همانطور که در راه میآمد، تلفن زد به دکتر سهراب شیبانی جراح عروق و دکتر ایرج فاضل، که راه بیافتند بیایند بهارلو. دکتر زرگر را هم شهید بهشتی خبر کرد. دکتر محجوبی که حال و روز دکتر زرگر را دید، گفت: "نگران نباش! من خونریزی را بند آوردهام."
عمل تا آخر شب طول کشید اما دیگر نمیشد درمان را همانجا ادامه داد. کنترل آن بیمارستان کار مشکلی بود. تنها بیمارستانی هم که میشد بعد از عمل مراقبتهای لازم را به عمل آورد، بیمارستان شهید رجایی یا قلب سابق بود؛ که آن موقع رئیسش دکتر میلانینیا بود.
7- هلیکوپتر
هلیکوپتر خبر کردند. نمیشد بیمار را از وسط ازدخام مردم نگران کشید بیرون. محافظ پشت بیسیم گفته بود: "صدمه به قلب ایشان وارد شده". رادیو هم اعلام کرده بود جراحت به قلب آیتالله خامنهای رسیده. مردم متوجه شدند که ممکن است قلب ایشان از کار افتاده باشد؛ آمده بودند و میگفتند "قلب ما را بردارید و به ایشان بدهید!" با هزار ترفند، هلیکوپتر را وسط میدان نشاندند. تا بیمارستان دو بار مونیتور وضعیت نبض، خط ممتد نشان داد...
8- بیمارستان رجایی
دکترها میگفتند آقا چند مرتبه تا مرز شهادت رفتهاند و برگشتهاند. یک مرحله، همان انفجار بمب بود. مرحلهی دوم، خونریزی بسیار وسیع و غیرقابل کنترل و مرحلهی سوم، جمع شدن پروتئینها در ریه و حالت خفگی. اینها گذشت اما بیمار تب و لرزهای عجیبی داشت. چند تخته پتو میانداختند رویشان؛ گاهی حتی دکتر بغلشان میکرد تا کمتر بلرزند! تا مدتی معلوم نبود منشأ این تبها کجاست؟ ضایعهی کوچکی هم در ریه دیده میشد.
آقا لولهی تنفس داشتند و نمیتوانستند حرف بزنند. خودشان کاملاً حس کرده بودند که دست راستشان کار نمیکند. اولین چیزی که نوشتند- با دست چپش- دو سؤال بود: همراهان من چطورند؟ مغز و زبان من کار خواهد کرد یا نه؟
دکتر باقی روی سطح پوستی که از بدن آقا برای ترمیم قسمتهای آسیبدیده برداشته و پیوند زده بودند، کار میکرد. میگفت تحمل ایشان در برابر این دردها، زیاد است. "اصلاً مسکّنها به حساب نمیآیند!"
بحث دکترها این بود که این دست بلاخره تکلیفش چه میشود؟ شکستگیاش رو به بهبود بود ولی هیچگونه علایم حرکتی نداشت. چند نفر از جراحان و ارتوپدها که به صورت تخصصی روی دست کار میکردند، بحث میکردند که دست قطع شود یا بماند!
9- جماران
امام خیلی نگران بودند. پیغام میدادند و از اطرافیان میپرسیدند: "آسیدعلی چطورند؟" پیامشان ساعت 2 بعد از ظهر از رادیو پخش میشد. دکتر میلانینیا رادیو را برد و گذاشت بیخ گوش آقا. آنموقع ایشان به هوش بودند؛ روح تازهای انگار در وجودشان دمیده شد. جان گرفتند.
10- روزنامهها
ساعت 8:30 صبح هشتم تیر، پزشک معالج آیتالله خامنهای در گفتوگو با روزنامهها اعلام کرد: "نبض، فشار خون و تنفس ایشان طبیعی است؛ حال امام جمعهی تهران، رضایتبخش است." شیرینی عیدی گروهک فرقان، به کام مردم نشست؛ هر وقت در حزب جلسه بود، آقا آخرین نفری بودند که از حزب خارج میشدند.
مصطفی غفاری
علی باقری
پایگاه اطلاع رسانی دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت الله العظمی خامنه ای(مدظله العالی)
پیام رسان